قفل ِ هر سکوت ِ خستهیِ همیشه بسته را چگونه میتوان گشود؟
طعم ِ روز ِ رفته را نمیشود که از هوا و از لبان ِ دوخـته زُدود
(...)
جمع ِ جبری ِ به اختیار ِ بُعد ِ برق ِ هر نگاه و طول ِ خندههای ِ
صبحگاه را اگرچه که نمیشود حساب کرد؛ میتوان سرود
برق ِ هر نگاه، التزام ِ بودن ِ حضور ِ نور، لا به لای گیسُـ
وان ِ شب و آن نحیفدستهایِ باد بود و ناگهان ولی چه زود...
گم شدند دستهای آن غریبه در میان ِ پیج و تاب ِ راه گیسُـ
وان ِ دختری که از چراغ ِ چشمهای ِ پرغرور، دور، مانده بود...
دختری شبی تمام ِ تازیانههای ِ باد را به جان خرید و رفت و
گیسوان ِ او که با تمام ِ ایستگاه رفته را، ز بادها چه سود
ای پلنگ ِ خورده بغض ِ تلخ ِ خویش در عبور ِ ایستگاه! این قطار،
در تصوّر ِ مکان – زمان، همان طلوع ِ شب به وقت ِ ماه رفته بود...
ناگهان پلنگ دست در زلالی ِ سراب ِ این زمین ِ سرد و سخت
برد و پنجههای خالی از وجود ِ ماه را به سمت ِ آسمان گشود
بغض ِ این سراب هم شکستهشد، سراب چشمه شد و ابر گریه می کُـ
ند، عبور میکنند اشکها، ز کوه ِ شانههایِ شعر، مثل ِ رود.
.
آدم ها با صدای زنگ ها،
با صدای سووت ها،
با صدای ناقوس ها،
"بیدار" می شوند.
بیا به تخت فولاد برویم؛
سر بر همان سنگ ِ قبر معروف بگذاریم و بخواب رویم
تا تنها وقتی بیدار شده باشیم که بدانیم:
رویاهای دیروزمان را در بیداری ِامروز
زندگی خواهیم کرد.
پینوشت: به اصفهان بروید و وقتی اطمینان
داشتید که مغرب ِ مسجد امام و شب ِ میدان ِ نقشه جهان را از دست نمیدهید به تخت فولاد بروید، آرامگاه ِ بهشتیانی ست
که آدم را آرام میکند.
)قضیهی این چند خط
نوشته هم مربوط به آرامگاه ِ مرحوم - شاید بابارکنالدین بود - در تخت فولاد؛ امّا می گفتند نیّت می کنید و گوش بر سنگ قبر
میگذارید، اگر صدای سوتی شنیدهشود، نیّت، آرزو یا هر چیز ِ دیگری که نمیدانم
چیست برآورده میشود ! :-)
برف ِ زمستان ِ همان سالهای ِ دور
یا انتظار ِبهـــار ِ هنـوز نیامده بعد از عبور ِ این همه سال!
فرقی نمیکند،
هر دو
پیــــر خواهندکرد همهی عاقلان ِ دیوانهای را
که تنها،
مفهوم ِ زمان را گم کردهاند؛
انتظار میکشند ولی؛
عبور ِ ثانیهها را با ساعتی میسنجند
که همان سالها
به خواب ِ زمستانی رفت.
و چشمانش شب ِ آسِمان ِ پیش از برف است.
فردا کسی به قطب خواهد رفت و خواهی دید
که از آن دو کاسهی خون
برف؛ خواهد بارید.
---
حافظ: ز گریه مردم ِ چشمم نشسته در خون است/ ببین که در طلبت حال ِ مردمان چون است
نمیدانم
از کجا شروع شد، از همان روزهایی که چشمم تنها به دنبال یافتن ِ نشریهای بود یا
همان روزها که فکر میکردم هر روز از این سر ِ دانشگاه تا آن سرش باید نشریه و آدمهای
مناظرهگر! ببینم، از همان روزهایی که به جز ساعت ِ مناظرههای رویِ بُردها چشمم نه
چیز ِ دیگری میدید و نه چیز ِ دیگری میخواند. شاید از همان روزهایی شروع شد که
با دیدن میز نشریه جلو آمدم و چهار تا چهار تا کندوهایِ جدید و قدیمی خریدم، شاید
بعد تـَرَش از 16 آذر ِ همان سال، از همان 27 و 28
ِ چند روز بعد از همان 16 آذر، از همایش ِشمعی که مُرد! اصلن از چند ساعت بعدتـَـرَش
که 4 نفری به کوچهی الهه رفتیم شروع شد، شاید هم شروع نشد با همهیِ این خاطرهها
ادمه پیدا کرد، دوستی ادامه پیدا میکند، انگار که جادهای کشیدهباشند و انگار که
راهی باشد بیانتها. امّا این روزها هربار که این قصّهی شروع و پایان ِ بیانتها
را دوره میکنم راه و جادههای دوستی ِ چندساله از تهران خارج میشود و کسی یک
راه ِ مستقیم را میگیرد و میرود و ناگهان به مهدی خوانی! که میرسد مستقیمتر ادامه
میدهد و راستش را که بخواهی به در ِ سبز و کرمی که میرسد نه میایستد و نه پیاده
میشود، نگاه میکند و فقط با کوله بارِ سنگینتری از خاطرات برمیگردد. خاطرات!
به نقشه هم که نگاه میکنم بیشتر از حدِّ ِتصوّرم به نظر میرسد. آدم هم
"پا"ی پیادهروی میخواهد و هم
"همپای" پیادهروی، همپایت که سفر کند، پایش را هم که داشته باشی دلش
را دیگر نداری. دو تا انگشت اشاره و بغلیاش! را میگذارم روی نقشه، رد ّ ِپاها
جلو و جلوتر میروند و آرام آرام از پارک تا میدان را رویِ نقشه گز میکنند، راه میروند و با ثبتِ ردّ ِ عبور ِ دو دوست بر نقشه، تاریخ را
به جغرافیا پیوند میزنند.
اصلن بیا دوباره بخندیم، درست وسط ِ صحن، بیا و دوباره بر بادَش بده! تا خندههایمان قاطی
شوند و بهت ِ مرد ِ کارگر گره بخورد با خنده های ما و بعد... بعد خاطرههامان را
باد با خود ببرد. دلم برای همهی خندههایِ از ته ِ دل، برای همهی گریههایِ از
ته ِ دلمان تنگ میشود. دلتنگی متن نیست، دلتنگی حاشیه است. اما حاشیه ها متن ِ
زندگیاند حاشیه در متن زنده میشود و حالا در سرتاسر ِ این متن زندگی میکند.
راستش، بچه که بودم فکر میکردم خارج اسم
ِ کشوری ست، نمیدانم چه قدر طول کشید تا فهمیدم آدمها به همهی کشورهای ِآن طرف
ِ مرز خارج میگویند. امّا بعد از این همه سال تازه اینروزها ست که میفهمم چرا همهی
آدمها آن سالها اسم ِ تمام ِ کشورهایِ دنیا را خارج گذاشتهبودند. وقتی رفیقت
سفر کند فرقی نمیکند به کجا، به مسافتهایی دور، به کیلومترهایی که نمیدانی چه
قدر، خلاصه که روز ِ رفتنش که از راه برسد تو هم نام ِ تمامِ کشورهایی که میشناسی
و نمیشناسی را خارج میگذاری، خارج یعنی همان جایی که میزان ِ دوری اش را با مقیاس
ِ تعداد ساعتهایِ درتاخیر و تعداد دورهایِ رفتهیِ عقربهیِ ساعتشمار میسنجی. یک روز می رسد که فاصله ها با کیلومتر،
نه! با تعداد ساعت هایِ درتاخیر سنجیده میشوند، همان روز نام ِ تمام ِ خاک های آن
طرف ِ مرز برای تو هم خارج میشود، همان روزی که حتّی یک تفاوت ِ ساده در حرف
هم هیچ کجای جهان را به ایران بدل نمیکند.
این روزها فاصله هم فاصله می گیرد و حتّی از کنترل - شیفت -2 کاری برای کم کردن ِ این دوری ِ کلمه ها ساخته نیست، کاری برای کم کردن ِ این فاصله ها. کلمه ها و حرف ها بیش تر و بیش تر از هم ف ا ص ل ه می گیرند. امّا... ما یک روز از همین روزهای فاصله، از همین روزهایی که نیستی دوباره به کوچه ی الهه می رویم و دلتنگی هامان را و روزهایِ با تو را درکنار مادر ِمهربانت دوره می کنیم. باید چشم که روی هم بگذاریم روز دیدن ِ دوباره رسیده باشد.
_____
پینوشت2: رفتن علت نیست
معلول تمام ماندنهاییست که گوشهی اتاق فرسوده میشوند
از کسی که میخواهد برود
نباید چیزی پرسید
هر کس که پا دارد میرود/ رسول یونان
پینوشت3: هواپیما بلند میشود
کمر مرا تا میکند
میگذارد گوشهی چمدان تو
از آن بالا
شبیه مورچهای میشوم
که دستهای کوچکش
نمیتوانند
دستمال عظیم خداحافظیاش را تکان دهند/ سارا محمدی اردهالی
طواف ِ بتکده رفتم، طواف ِ صحن و سرایت
پیاله هایِ تهی را که سرکشیده به غایت؟
تو رفته ای ز خرابات ُ ما تهی ز مساقات
تو جرعه جرعه بنوشان ز خون ِ ما به نهایت
کجایی ای شب ِ دیرین؟ بگو به صبح ِ دروغین:
به آن سپیده ی خونین، شفق نشست به جایت
تو قامتت تن ِ مهتاب و من اسیرهی بی خواب
بیا که این دل ِ (/تن ِ) بی تاب دوباره کرده هوایت
نوایی از تو نیامد، سپیده هم به سرآمد
اسیر ِ عشق ِ تو حاشا، که دم زند به شکایت
*
ملامتم مکن امّا بخوان به نام کسی را
درون ِ شعر و غزل یا، شبی میان ِ دعایت
چشمم به راه ِ جور و جفاهایِ دیگر است
وقتی جفای دوست مدارای ِ دیگر است
تسبیح ِ ما شمارش ِ هر روز ِ رفته است
امروز هم گذشتهی ِ فردای دیگر است
پاییز ِ بی حضور ِ تو شاید درنگ...نه!
شب پا به ماه یک شب یلدای دیگر است
امشب سخن ز باده و می میشود حرام
وقتی پیالهگیر ِ تو رسوای ِ دیگر است
امشب ردیف و قافیه از دست میروند
امشب هواس ِ شعر و غزل جای ِ دیگر است:
مجنون دوباره سر به بیایان گذاشته
امّا نگاه کن؛ پی ِ لیلای ِ دیگر است
پینوشت1: اگر تو آمده بودی بهـــار میآمد/ زمـــــانه با دل ِعاشق کنار میآمد شیون فومنی با صدای محمد نوری
پینوشت2: حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود/تا تو ز من بریدهای من ز جهان بریدهام(...)
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو/تا تو به داد من رسی من به خدا رسیدهام رهی معیری با صدای همایون شجریان
پی نوشت3:
خوش خرامان میروی ای جان جان بیمن مرو/ای حیات دوستان در بوستان بیمن مرو
ای فلک بیمن مگرد و ای قمر بیمن متاب/ای زمین بیمن مروی و ای زمان بیمن مرو
این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است/این جهان بیمن مباش و آن جهان بیمن مرو
دیگرانت عشق میخوانند و من سلطان عشق/ای تو بالاتر ز وهم ِاین و آن بیمن مرو
///ای نوبهار ِ عاشقان داری خبر از یار ِ ما /ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغها
ای باغهای خوشنفس، عشباق را فریادرس /ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا؟
مولوی و منظومههای ِ سمفونیک ِ علیرضا قربانی
پینوشت4: تنها ارتباط ِ شعر شاید زمانش بود که یکدفه رسید. و عنوان هم که از مولویست.
رعد آمد و قرص ِ ماه پنهان شده است
دنیای ِ پلنگ مثل ِ زندان شده است
اینبار ببین پلنگ در دوری ِ ماه؛
هم عاشق و هم اسیر ِ باران شده است
---
باران ز ِ خودش چرا گریزان شده است
از آمدنش ببین پشیمان شده است
انگار شنیده، مرد، میگفته به او:
یادآور ِ میلههای زندان شده است
---
یادش بود، تیرماه، بارانآمدهبود
مردی رفتهبود ُ او، به، ایوانآمدهبود
یک لحظه نشست، بعد آرام گریست
از کوچه، صدای ِ تیربارانآمدهبود
میآید و با باد غرلخوان شدهاست
شبگرد ِ غریب ِ کوچههامان شدهاست
اینبار کسی به در، نه! به شیشه زدهست
باران! به حیاط ِ خانه مهمان شدهاست
از یاد میبریم غزلها و فال را
تفسیر ِ هر تفال ِ تحویل ِ سال را
از حال ِ ما مپرس که از یاد بردهایم
ما هم جواب و پاسخ و حتّی سوال را
از حال ِ ما مپرس و تنها نگاه کن
پرواز ِ هر پرندهی بی پرّ و بال را؛
افتادگان ز چشم ِ تو، تصریف میکنند:
بی بال، پر گشودن و فعل ِ محال را
ما سنگهایِ بیهده بر سینه میزدیم
وقتی زمین رقم زده این انفصال را:
پاییز در هجوم ِ نجومی به حملهای1
تعبیر کرد فال ِ پر از احتمال را
پینوشت :1زان پیشتر که خیل ِ سیهپوش ِ ابرها/ آگه کنند لشکر ِ انبوه ِ زاغ را/ پاییز/ در هجوم ِ نجومی/ به حملهای/ تعبیر کرد خواب ِ پریشان ِ باغ را. دکتر شفیعی کدکنی؛ شمارهی 92- بخارا
پینوشت :2آیینهها دچار ِ فراموشیاند/ و نام ِ تو / ورد ِ زبان ِ کوچهیِ خاموشی./ امشب تکلیف ِ پنجره/ بی چشمهای ِ باز ِ تو روشن نیــست! قیصر امین پور
چه قدر سخت است نوشتن ِ واژهیِ مرحوم پیش از نامهایی که مدّتها ست زندگیشان کردهای. نوشته نشدن ِ این واژهها شاید بهتر باشد. باید آدمهایِ بزرگ و دوست داشتنی ِزندگیمان، لااقل میان ِ سطرها و واژهها زنده بمانند.
آن روزها که در باغ ِ واژههای قیصر نبودم، 9ام ِ آبان ِ 86، خانوم ِ جیم، معلّم ِ نازنین ِ حسابان با چشمهای قرمز ِ پف کرده وارد ِ کلاس شد، نشست و از ما به خاطر ِ حال ِ نامساعدش عذرخواهی کرد؛درست یادم نمی آید که چه ها گفت امّا بعد از مدتی بلند شد؛ پای ِ تخته نوشت: "صفایی ندارد ارسطو شدن/ خوشا پر گشودن پرستو شدن" کمی پایین تر و چپ تر هم نوشت: " قیصر امینپور." بعدها، نمی دانم شاید هم اصلن همان روز بود که از خاطرات ِ همین تک بیت و کلاس و درس ِ دکتر امینپور برایمان گفت.
پینوشت3: امّا/ حتّی سواد ِ هر غباری نیز/ در چشم ِ من دیگر/ معنای دیدار ِ سواری نیست./ این چشمها/ از من دلیل ِ تازه میخواهند. قیصر ِامینپور؛ گلها همه آفتابگردانند
پینوشت4: چه بیتابانه میخواهمت ای دوریت آزمونِ تلخ ِ زنده به گوری/چه بیتابانه تو را طلب میکنم/بر پشتِ سمندی/گویی/ نوزین/ که قرارش نیست./ وفاصله/ تجربهیی بیهوده است./ بوی پیرهنت،/ اینجا/ و اکنون. -/ کوهها در فاصله/سردند./ دست/ در کوچه و بستر/ حضورِ مانوس ِ دست ِتو را میجوید،/ وبه راه اندیشیدن/ یاس را رج میزند./ بی نجوایِ انگشتانت/ فقط.-/ و جهان از هر سلامی خالی است. احمد شاملو؛ دشنه در دیس
پینوشت5: سخت است آدمبرفی/ سخت است/ روشنایی ِ روز را دوست داری/ دل دل میکنی نکند بیاید /محمّد شمس ِ لنگرودی؛ میمیرم به جرم ِ آنکه هنوز زنده بودم
پینوشت6: عنوان از دکتر شفیعی کدکنی ست. به پایان رسیدیم امّا نکردیم آغاز/ فرو ریخت پرها نکردیم پرواز/ ببخشای ای روشن ِعشق بر ما ببخشای!/ ببخشای اگر صبح را مابه مهمانی ِکوچه دعوت نکردیم/ ببخشای اگر روی ِ پیراهن ِما نشان ِعبور ِسحر نیست/ ببخشای ما را اگر از حضور ِفلق روی ِفرق ِصنوبر خبر نیست/ نسیمی گیاه ِسحرگاه را در کمندی فکندهست و تا دشت بیداریش میکشاند/ و ما کمتر ازآن نسیمیم/ در آن سوی ِدیوار ِبیمیم/ ببخشای ای روشن ِعشق بر ما ببخشای/ به پایان رسیدیم امّا نکردیم آغاز/ فرو ریخت پرها نکردیم پرواز