نهـــــــــان

سایه‌ی خویش هم، نهـــــــــان خواهم...

نهـــــــــان

سایه‌ی خویش هم، نهـــــــــان خواهم...

"تشکرهایی برای ِهمیشه". (از تاخیرهایِ نوشتاری)

حس ِاینکه از خواب بعداز‌ظهر بلند می‌شوی، تاریخچه‌یِ شهرآورد را کوری‌کوری نگاه می‌کنی تا بالاخره مردمک چشمت به حالت عادی بر می‌گردد. بعدش دستت را دراز می‌کنی و عینک می‌زنی تا بشود که رقیب را از رقیب تشخیص دهی. امّا در همین عصرها, در همین غروب‌ها, با همین شب‌هایِ  عاری از یازده و پانزده دقیقه‌ها چه می‌شود کرد؟ در همین فکرها ناگهان قندی در دلت آب می‌شود! انگار که دیدن ِ کتاب ِ خوانده‌شده‌ی ِ زیر مبل که قبل از خواب خوانده‌ای و آنجا گذاشته ای بارقه است برای دل‌خوشی‌هایِ وحشتناک کوچک.که  اگر نبودی چه می‌شد کرد با این تموز‌هایِ طولانی‌روز... ؟
متشکرم از شما "آقایِ صدر"! شاید تا به حال این طور تلخ، پایان گرفتن ِکتابی در دست را ندیده بودم. تا به حال نه، امّا مدّت‌هایِ زیادی گذشته‌بود از آنکه کتابی تمام شود و دوباره بروم اوّلِ فصل ِیکی‌مانده به آخر -که آخرین فصل خوانده شدهاست - و دوباره بخوانمش. دوباره و دوباره. این‌که پشتِ جلد را دوباره بخوانم، اینکه هی کتاب را توی دست بگیرم و بترسم فراموشم شوند همه‌ی آنچه را که در همین کاغذ‌ها خوانده‌ام. برمی‌گردم فهرست را از سر تا پا می‌خوانم، می‌روم و ورق می‌زنمشان. کتاب را انگار که در قلبم گذاشته‌ام، می‌خواهم که در قلبم بگذارمش.
متشکر از شما اقای صدر! به خاطر آرامش، به خاطر هیجان، به خاطر تمام تناقض‌های زیبا و زشت. به خاطر تمام شدن ِ ناگهانی با آندرس اسکوبار، به خاطر ِسنگینی ِسکوت ِپایان. به خاطر بخشیدن ِاحساس ِآرامش در شب‌های بیدار ِبعد از مشغولیت‌ها بعد از دلمشغولی‌ها. به خاطر یک جور دیگر دیدن و نوشتنَش، به خاطر یک چیز ِدیگری را هم دیدن و نوشتنَش. به خاطر نوشتن همه‌ی تصاویر ِندیده، همه‌ی ِتاریخ ِنشنیده، به خاطر تکرار ِتکرارناشدنی‌ها، به خاطر اجازه‌ی ِلمس ِهمه‌ی ِشور‌ها، همه‌یِ شعف‌ها، همه‌یِ تحقیرها، همه‌ ِ تعصّب‌ها. به خاطر تمامِ شب‌هایی که دویدن را، باختن را، بردن، شکست خوردن، شکست دادن را می‌شد ندید و می‌شد خواند. به خاطر ِ آنکه می‌شود مستطیلِ سبز را خواند. چمن را خواند. حرکاتِ توپ، چرخش، پاس، کرنر و واژه‌هایی چون "گل" را خواند. می‌شود بدون ِوقت ِپانزده دقیقه‌ای به نیمه‌یِ دوم رسید. می‌شود قهرمان را هزار هزار بار خواند- ذوقش را کرد-، می‌شود هزار هزار بار دروازه‌بانت پنالتی‌ها را بگیرد. می‌شود هزار بار یک بردِ ساده‌ی ِمتعصّبانه را مرور کرد، می‌شود از باخت‌ها گذشت، از سقوط‌ها گذشت، از حذف‌ها گذشت، از پنالتی‌هایِ به تیرخورده‌یِ قهرمانانت گذشت، می‌شود فرض کرد همیشه بوده‌اند، همیشه قهرمان، همیشه پیروز،

همیشه و

همیشه.

"متشکرم!"

 

بی‌آینه، آخر خودت را با خودت هم روبه‌رو کردی!



هرشب به سخره می‌گرفت امّیدواری را

هر شادی ِ افراطی ِ بی اختیاری را...

با خود نشستم، آینه همراه ِ خوبی بود

آیینه می‌داند فنون ِ راز داری را

 

شب‌خوانی و شبگردی و  بیدار ماندن تا...

پیمانه‌های ِ دیگری از شب ستاندن تا...

حافظ به سعی شاملو هرگز نخواندن، بعد...

امّا به سعی ِ سایه را صدبار خواندن تا:

 

تا قطعه قطعه پازل ِ این عمر را چیدن

تا مرزهای ِ بودنت را درنوردیدن

تا در هجوم آن حقیقت‌هایِ پُر آشوب

یک لحظه در رویایِ بیداری تو را دیدن

 

ترکیب ِنامأنوس رویا با حقیقت‌ها

تلقین ِ سخت ِ واقعیت‌ها و عادت‌ها

جان می‌کنی تعبیرِ رویا را بدانی، نه؟

جان می‌کنی بیهوده در عمقِ حماقت‌ها!...

 

در پوچی ِ یک بالش ِ بی‌پر فرو بودن

با بالشت هر روز و شب در گفت‌وگو بودن

هی دم زدن از مرگ و از ترسی که دیگر نیست

با واقعیت‌های تلخی روبه‌رو بودن

 

این کوله‌بار ِ خستگی را در نیاوردن

آخرسر از زیر ِ پتوها سر در آوردن!

ترسیدن از حتّی پلنگ ِ خسته‌ی ِ بی‌جان!

تنهایی‌ات را با خودت هی جابه‌جا کردن

 

با زور و زحمت راه رفتن، هی تلو خوردن

این زندگیِ لعنتی را هی جلو بردن

بین ِ دو راهی‌های رفتن یا نرفتن، نه!

بیراهه‌های زندگی را رفتن و مُردن...

"اس تی وی جی ..."

"You'll never walk alone"

"You'll never walk alone"

"You'll never walk alone"

"You'll never walk alone"

.

.

.

نقش ِکاشیای نقاشی شدی ...


یه جاهایی واسه خودم نوشته‌بودم دوره زمونه‌ای شده که به جای دستم به قلم نمی‌ره باید بگم دستم به کیبورد نمی‌ره، خطّم وقتی خرچنگ‌قورباقه می‌شه که نصفش رو با بی‌نازنین نوشته‌باشم و نصف ِ دیگه رو fh Hvdhg !
حالا دستم به قلم نرفت به قلمو رفت...



پی‌نوشت: عنوان از عبدالجبار کاکایی:

نقش ِکاشیای نقاشی شدی

سنگ ِمسجدای بی نام ونشون...

عطر ِسجاده‌ی نخ‌نمای من

شمع ِسقاخونه‌های این و اون...
بعدنوشت: پست ِ قبلی رو پاک کردم،اینجا هم همینا رو گذاشتم بمونه که به قول ِ نظامی کم گفته باشم هرچند گزیده نگفتم:-)

فُر می! :-l

پاک کردم!
 چون حتّی اگه حسّشم نباشه ولی تکرار ِ من شادم شادم با لحن ِ داریوش رفیعی! می‌تونه بهتر باشه، همین:-)

 

چهار نقطه


باز باران یاد ِ او هرگز نیاور دوش را

می‌خورد افسوس ِ آن آغوش ِ بی‌تن‌پوش را


هی حسادت می‌کند وقتی نوازش می‌کنی

گیسوان ِ دختری با شانه‌ی ِ مدهوش را


شیشه‌ها را شسته‌ای و او ولی "ها" می‌کند

تا نبیند رفتنش در یک شب ِ خاموش را


دست در دست ِ نسیم و گیسوانش توی ِ باد

باد حالا می‌برد هر سایه‌ی ِ مغشوش را

*

نه، نترس! امشب کسی تنها نمی‌ماند رفیق!

صبح ِ خیلی زود ِ فردا، تو، دو هم-آغوش را...


...


ما دل سپرده‌ا‌یم به تماشاى ِآب‌ها

بعد از وقوعِ حادثه در بین ِ خواب‌ها


مانند ِ سنگ‌ریزه در آغوش ِ راه‌ها

غرقیـم در حقیقت ِ تلخ ِ سراب‌ها


در دوردست ِ دست ِ تو بن‌بست مى‌شوند

این گیسوان ِ شب‌زده در پیچ و تاب‌ها


در خواب‌هاى ِ صادقه هم پرسه مى‌زنى

در گرگ و میش ِ بین ِ شب و آفتاب‌ها


هر دم به هر پیاله نظر مى‌کنى و بعد

لبریز مى‌شود قدح از التهاب‌ها


هم جام, هم صراحى و هم هر چه هست و نیست...

مستــند از نگاه ِ تو حتّى شراب‌ها


امّا ز چشم‌هاى ِ تو باید پناه برد

آخر به این قوافى ِ در احتجاب‌ها...



پى نوشت: گیجند از تلاطم ِ خون تو رودها

مستند از تلفّظ ِ نامت شراب‌ها / قربان ولیئى, ترنّم ِ داوودى ِ سکوت.

سی و هفت، سی و سه/3733

 

هجوم ِ خاطراتی بی امان آهسته آهسته

صدای ِ ساز و آواز ِبنان آهسته آهسته

 

"صبا زان روزگارانت حکایت باز میگوید"

تو و باد ِ صبا و ... "کاروان".... آهسته آهسته

 

اگرچه حوض ِ آبی بغض‌هایش را فرو خورده

عجیب‌است اشک های ِآسمان ... آهسته آهسته

 

تو هم در زیر ِ باران نه، تو در سیلابی از آن اَشـ

ک‌ها بودی، ولی از بین‌مــان آهسته آهسته

 

قسم بر دوری ِ گیسوی دور از باد ِ ناآرام

که می‌رفتی از اینجا تا جنان آهسته آهسته

 

دگر قرآن به دستت نیست، تسبیحی نمی چرخد...

و حالا... مُلک و یاسین بر زبان.... آهسته آهسته...

 

 

پی‌نوشت1: برای چهارمین سالی که در بین‌مان نیستی/ دلم خواست تلفن زنگ بزند و دوباره این شماره را ببینم، همین.
پی نوشت2:
به کجایی غمگسار من، فغان زار من بشنو بازآ/از صبـــا حـکایتــی ز روزگــــار مـن بشنـــو بازآ/بازآ سوی رهی/چون روشنی از دیده ما رفتی/با قافلـه باد صبـا رفتی/تنهـا مانـدم تنهـا رفتی... / از رهی معیری، شاخه‌گل (یادواره)، کاروان، استاد غلامحسین بنان


 

شعری که در دهان ِ من افتاد این نبود(4)


در محبس ِ سکوت پر از حرف ِ جاری ام

مانند ِ عصر ِ جمعه پر از بی قراری ام


چشمان ِ تو برای خودت، ای کسی که نیست!

جز خود ندیده‌ای تو در آیینه‌داریم


در پشت ِ آیینه‌ی شعرم شدم نهــــان

در واژه‌های ملتهب ِ استعاریم


در قحط‌سال ِ واژه و آب اشک ِ سر به زیر

می جوشد از دو چشمه‌ی ِ چشم‌انتظاریم


خورشید ِ چشم‌های ِتو کی می‌کند طلوع

ای آخرین بهانه‌ی ِ شب‌زنده‌داریم



شعری که در دهان ِ من افتاد این نبود(3)

 

وقتی که با نسیم هم‌آغوش می‌شود

اذهان ِ شهر ِ باکره مخدوش می‌شود


زانو بغل گرفته، نشسته کنار ِ خویش

اینگونه او برای ِ خود آغوش می‌شود


گم کرده خویش را به کجاها بَـرَد خیال

وقتی اسیر ِ خواب و تب ِ دوش می‌شود


گاهی قدم می‌زند او در خیال‌ها

امّا به زیر ِ پای ِ تو مفروش می‌شود


ای رفتنی‌ترین! کمی آرام‌تر بیا...

دارد عبور ِ گام ِ تو، تن‌پوش می‌شود


***

در زمهریر سرد ِ غزل‌های ِ من نمان!

این شعر تا همیشه فراموش می‌شود...