نهـــــــــان

سایه‌ی خویش هم، نهـــــــــان خواهم...

نهـــــــــان

سایه‌ی خویش هم، نهـــــــــان خواهم...

Das Lehrerzimmer

رئیس رفتم داد زدم. طوری که احساس کردم حنجره‌ام را دارم به فنا می‌دهم. طوری که لرزش تارهای صوتی را حس کردم. نشسته بودم در تراس ِ رو به جایگاه هلیکوپتر. از یک جایی به بعد دیگر نشنیدم. گفتم می‌خواهم به پارکینگ بروم. همان پارکینگی که علف‌هایش هم گوش‌های شنوایی دارند. پارکینگ نسبتن دوری که هم‌ملیتی با احتمال نادری پیدا می‌شود. فقط جلوی چشمم را می‌دیدم و می‌دانستم که آهن می‌تواند مچاله شود! یک تپه به ارتفاع یکی دومتری پشت پارکینگ روباز همراه با نرده‌های چوبی. دارد غروب می‌شود. نرده‌ی چوبی را رد می‌کنی. چند نفری با سگ‌ها دورتر پرسه می‌زنند. کیفم را پرت کردم رئیس روی علف‌ها، رو به ردیف درخت‌ها ایستادم و فریاد زدم، طوری که حنجره‌ام بفهمد می‌تواند در واقعیت صداهای بلندتری خلق کند. گفته بودم درد از دست چپم شروع می‌شود؟ و من می‌دانستم که درد روزهای زیادی ست در دست چپم دارد تقلا می‌کند. باید به م.پ که هر بار پرسیده بود می‌خواهی با خشمت چه کار کنی پیام بلند بالایی می‌دادم. اما پیام نداده بودم که درد دارد خارج از جلسات دو ساعته و سه ساعته به دست چپم موستولی می‌شود. نگفته بودم خواب دارد شب‌ها خودش را از چشمم  می‌دزدد. چرا باید حالا می‌گفتم که دارم با خشمم چه می‌کنم. خشمم را فریاد می‌زنم آقای رئیس. دوبار. نشستم روی علف‌ها؛ لابد سگ هم رد می‌شود دیگر. سرم را بین دو دستم گرفتم رئیس، بعدترش بلند شدم، وقت صحبت نبود، بطری را از توی کوله‌ی پهن شده برداشتم و رفتم. بطری فلزی را آنقدر کوبیدم به نرده‌‌های چوبی که الان خودم دردم می‌آید. خیلی دردم می‌آید. بطری را توی دستم چرخاندم که به جای دوری برود، قرار بود پرت شود به خیلی دور،‌ نهایتش رسید به پایین تپه‌ی دومتری. 


رئیس شب است، دست چپم درد می‌کند. 

یک بازی کلاسیک


من بازی‌های زیادی را از دست داده‌ام رئیس، امروز اما هدفون را در گوشم گذاشته‌ام، قدم‌های آنچه‌ خودم می‌خواهم را بر می‌‌دارم و شاهد آنچه تو کرده‌ای هستم. اینترنت و وی‌پی‌ان اگر کمابیش یاری کنند می‌شود هر چند دقیقه را با کیفیت خوبی در گوشی چند اینچی دید. من اما گل‌ها را ندیده‌ام. ۴ بر ۲ برده‌ایم رئیس و من از ۶ گل یک گل ِخورده را دیده‌ام. این هم از مغز ماست، لحظه که حساس می‌شود سر می‌چرخانم از صفحه‌ی تلویزیون و صبر می‌کنم فقط برای شنیدن آنچه که دارد رخ می‌دهد. و شادی بعد از وقوع و احتمال ذره‌ای اثرگذاری ِدیدن بر نتیجه! آرزوی دیدن واقعه را به دلم می‌گذارد، اما تو هم ندیده‌ای رئیس، تو هم یک پنالتی دقایقِ آخر در یک بازی برده در برابر حریفی که آخرین خاطره‌اش از برد در آنفیلد به سی سال قبل برمی‌گردد را ندیده‌ای، نتوانسته‌ای که ببینی، تو هم پشت به زمین ایستاده‌ای، منتظر واکنش ۵۴هزار نفره ایستاده‌ای، تو دیگر چرا رئیس؟ تو از چه می‌ترسی؟ صدای شادی هوادارها خیالت را راحت می‌کند. آخر بازی شادی‌های مخصوص خودت را داری، دستت را طوری توی هوا می‌چرخانی که گویی همین آن است که دستت در برود‌. اما حلقه در می‌رود. بیست ثانیه جست و جو و بعد یافتنش با کمک فیلمبردار، بوسه بر حلقه‌ی ازدواج. و من می‌دانم که پس از بازی تو نقل محافل خواهی بود

تو نقل محافل مانده‌ای و ما در صدر جدول خدایی می‌کنیم

 

اوبوُل ایش آوخ غلام خانه‌های روشن بین خانوم علیزاده، زلته ایش این دونکلهایت لبن.


 

آنقدر با آستینم اشک‌هایم را پاک کردم، آنقدر به چشم‌هایم فشار آوردم که بخشکانمشان. همین پیش پای شما به قبر خودم هم تف می‌انداختم. فنجان بزرگ‌ صورتی کادوی میم را بر داشتم. توی تراس نشستم و صدای سریال تهوع‌آور هنوز به گوش می‌رسید. فنجان را برداشتم رفتم بیرون از خانه. به فنجان نگاه میکردم. گفتم شاید آقای کیارستمی، من را یک توت نه، اما چای زعفران سحرخیز همراه با خاطره‌ای از میم نجات دهد. تو میگفتی کاش هنوز بچه بودیم. آدم حتمن در بچگی درد را نمی‌فهمد. من توی دلم گفتم کاش همین چندین سال پیش بود. با میم در کافه‌ای نشسته بودم

سلطان ببخشید، دوران بی‌دردی من به بیست و چندسالگی‌ام می‌رسد.

گفتم کاش می‌دانستم ع آنقدرها هم از نبودن من رنجور نمی‌شود و بعد می‌مردم.
دلم می‌خواست کمی زودتر می‌آمدم. برای بازی فردا زنگ در خانه‌ی میم را می‌زدم. همان خانه‌ی حوالی طرشت و بعد توی تصورم هم بعد از بازی کلی گریه کردم؛ بعد از خدا حافظی از میم. و اینجا طوری ضجّه‌ی بی‌صدا زدم، دهانم را باز کردم، هوا را قورت دادم که گفتم شاید همین هوا بتواند خفه‌ام کند.
میشد با ز بنشینم به حرف زدن. می‌خواهم روزهای طولانی در خانه‌اش با خودش مخفی شوم.
دلم می‌خواهد به میم که آنقدر مهربان است و می‌داند من کجا ایستاده‌ام بگویم خیلی خسته‌ام. تو چه‌طور توانستی مثل مادرهایمان باشی، چه‌طور همان‌طور بمانی؟ نکند من دیگر نمی‌توانم. نکند که دیگر نمی‌شود مثل هم مثل همیشه بود.