حالا به رابطهی طاووس و کرگدن ِ در باغ وحش فکر میکنم، به گزارشم از یک بازدید تفریحی دوستانهی پیش از کنسرت، پر از خنده و خاطره، اما جلوی محوطهی نگهداری کرگدن میخکوب میشوم ، چرا که در کنار طاووس با هم نگهداری میشوند. آنجا عکسی گرفتم از این همنشینی و علامت سوال بالای سرم را هر چه فرو میکوبیدم بزرگتر می شد. از کرگدن نوشتم، از کرگدن خواندم. به خانم کردبچه نامه نوشتم که جای روییدن شاخ روی پیشانی ام میخارد بانو* . امشب زیر دوش آب یادم آمد که طاووس به ناز و غمزههایش شهره است، به بالیدن به زیباییاش، نمیدانم یک خصوصیت های نارسیستیکگونهای از طاووس دارد برایم بالا میآید که هرقدر بیشتر فکر میکنم، مطمئنتر میشوم. طاووس به خودش میبالد و کرگدن ساکتتر میشود. طاووس به خودش میبالد و پوست کرگدن زبر و خشنتر میشود. طاووس به خودش میبالد و کرگدن عمیقتر در انزوا فرو میرود. طاووس به خودش میبالد و کرگدن حالا سنگینوزن، آرام و گیاهخوار میشود، طاووس به خودش می بالد و کرگدن از هرآنچه میشنود و میبیند شاخ در میآورد. کرگدن دهانش بسته میشود و شاخ، بروز این همنشینی ِ زجرآور است؛ و شاخ بروز همهی تحقیرهای ریز و ظریفیست که ناآگاهانه مجبور به تحمل شدهاست؛ و شاخ بروز همهی وقایع، حرفها، دروغها، رنگ عوض کردنهای طاووس است، بروز گول خوردنها، شککردنها و تردیدهایی ست که طاووس به جانش انداخته است. وحشیِ ِمنزوی شده عجب معنای سختی میتواند داشته باشد. کرگدن هویتش را باخته و طاووس او را به شترگاوپلنگی که میخواهد تبدیل کرده است. چه کسی باور میکند کرگدنها مثل موم در دست طاووسها گرفتار شدهباشند. طاووس، پرندهای با ظاهری فریبنده. همان که غرور و اعتماد به نفس از پرهای رنگینش چکه میکند. به گفتهی ویکیپدیا طاووس نر با پرهایش خودنمایی میکند.
کافیست پرها را ببندد، زیبایی میپژمُرَد، غرور شکنندهاش هم.
به شاخهایت ایمان میآورم.
*: من از شکوه آدم بودن چیزی میدانستم خانم کردبچه - نهـــــــــان (blogsky.com)
تو از اول سلام ات پاسخ بدرود با خود داشت
اگرچه سحر صوتت جذبه «داوود» با خود داشتبهشتت سبزتر از وعده ی شداد بود اما
برایم برگ برگش دوزخ «نمرود» با خود داشت
ببخشایم اگر بستم دگر پلک تماشا را
که رقص شعله ات در پیچ و تابش دود با خود داشت
سیاوش وار بیرون آمدم از امتحان گر چه
دل سودابه سانت هرچه آتش بود با خود داشت
مرا با برکه ام بگذار دریا ارمغان تـو
بگو جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت
"محمدعلی بهمنی"
پرسیدهای که با شب روشن چه میکند
یا با سکوت و روزهی متقن چه میکند
آن روح رفته از تن زن سالهای پیش
با خاطرات مبهم این زن چه میکند
با ماندههای بغض گلوگیر و تلخ یا
با بستههای کوچک بهمن چه میکند
با اشکوارههای پدیدار در غزل
با زخمهای ماندهی بر تن چه میکند
آن استخوان شانه که نه... طاقتی نداشت
با رد بوسههای به گردن چه میکند
باید وداع خاطرهسازی شود ولی،
تردید، بین ماندن و رفتن نمیکند!
بعدنوشت:
وعدتک
أن لا أقول بعینیک شعراً..
وقلت...
(نزار قبانی)
به یاد دندانها، به یاد ناخنها، به یاد پرهایم،
گلی کبود شکفت، شکفت و گفت: سلام! شکنجهگرهایم!
هزار سر دارم، هزار سودا نیز، ولی خدای عزیز،
میان این همه چیز، حواله می دهم به دردسرهایم
میان رویاها و چینهدان خودم، مدام در سفرم،
چونان که در سفرند، گلولهها بین من و سفرهایم
سلام شلیک تفنگ تنهایی، سلام حجلهی شب
که ریسههایت را، به خاک می ریزی به یاد پرهایم
سلام تنهایی، که دور میکنیام از این جماعت کور،
چه می شد از این دور، کشانکشان ببری به دورترهایم
هزار دفتر را به آب دادم رفت، منی که هیچ زمان
نه از خودم آبی به جوی مردم ریخت نه از هنرهایم
عمارتی کهنم که نور نور که هیچ، هوا هوا حتی،
بر اندرونی من، نمیشکافد از شکاف درهایم
سلام پرسشها، سلام پاسخها، سلام بایدها،
سلام شایدها، سلام امّاها، سلام اگرهایم
سلام ای غمها، که از شما در من، گلی کبود شکفت،
گلی که گفت: سلام! سلام بر همه ی شکنجهگرهایم!
از:حسین صفا
این را در خواب برای کسی میخواندم، چه کسی بود؟ فقط در خواب میدانستم. تحت تأثیر قرار نگرفت و گفت حالا آنقدرها که فکر میکرده خوب نخواندهام. مچاله میشوم در خواب. شرم غمگینی به سراغم آمده بود.
بعدنوشت:
و مثل کودکی که سرانجام فهمیده است
تمام آنانچه در تاریکیست
همانهاست که در روشناییست،
به خیانتِ دستهای تو فکر میکنم
که تمام این سالها
چراغها را
خاموش نگه داشته بودند.
از: لیلا کردبچه
از آینه پرسیدم نام نجاتدهندهام را؛ و من در گور خفته بودم خانم فرخزاد!