نهـــــــــان

سایه‌ی خویش هم، نهـــــــــان خواهم...

نهـــــــــان

سایه‌ی خویش هم، نهـــــــــان خواهم...

بی‌آینه، آخر خودت را با خودت هم روبه‌رو کردی!



هرشب به سخره می‌گرفت امّیدواری را

هر شادی ِ افراطی ِ بی اختیاری را...

با خود نشستم، آینه همراه ِ خوبی بود

آیینه می‌داند فنون ِ راز داری را

 

شب‌خوانی و شبگردی و  بیدار ماندن تا...

پیمانه‌های ِ دیگری از شب ستاندن تا...

حافظ به سعی شاملو هرگز نخواندن، بعد...

امّا به سعی ِ سایه را صدبار خواندن تا:

 

تا قطعه قطعه پازل ِ این عمر را چیدن

تا مرزهای ِ بودنت را درنوردیدن

تا در هجوم آن حقیقت‌هایِ پُر آشوب

یک لحظه در رویایِ بیداری تو را دیدن

 

ترکیب ِنامأنوس رویا با حقیقت‌ها

تلقین ِ سخت ِ واقعیت‌ها و عادت‌ها

جان می‌کنی تعبیرِ رویا را بدانی، نه؟

جان می‌کنی بیهوده در عمقِ حماقت‌ها!...

 

در پوچی ِ یک بالش ِ بی‌پر فرو بودن

با بالشت هر روز و شب در گفت‌وگو بودن

هی دم زدن از مرگ و از ترسی که دیگر نیست

با واقعیت‌های تلخی روبه‌رو بودن

 

این کوله‌بار ِ خستگی را در نیاوردن

آخرسر از زیر ِ پتوها سر در آوردن!

ترسیدن از حتّی پلنگ ِ خسته‌ی ِ بی‌جان!

تنهایی‌ات را با خودت هی جابه‌جا کردن

 

با زور و زحمت راه رفتن، هی تلو خوردن

این زندگیِ لعنتی را هی جلو بردن

بین ِ دو راهی‌های رفتن یا نرفتن، نه!

بیراهه‌های زندگی را رفتن و مُردن...

"اس تی وی جی ..."

"You'll never walk alone"

"You'll never walk alone"

"You'll never walk alone"

"You'll never walk alone"

.

.

.