نهـــــــــان

سایه‌ی خویش هم، نهـــــــــان خواهم...

نهـــــــــان

سایه‌ی خویش هم، نهـــــــــان خواهم...

سالروزِ تولّدت مبارک؛ مرد ِ ساختمان ِ دانشکده‌ی ادبیات؛ مرد ِ طبقه‌یِ چهارم؛ کلاس ِ 441.

 

 شاید تنها  باید امروز از راه می‌رسید تا تادیب ِدر گفتار را رها کنی و دو دستی و سفت بچسبی به تعجیل ِ در نوشتار. اما نمی‌دانی که تعجیلت به تاخیر میفتد وقتی  فیل ِ خاطراتت با از راه رسیدن ِ امروز یاد ِ هندوستان می‌کند، به تاخیر میفتد وقتی بفهمی روزها با خودت بیهوده کلنجار رفته‌ای، به تاخیر میفتد وقتی بفهمی هنوز نتوانسته‌ای رویای شعر و غزل را رها کنی، به تاخیر میفتد وقتی بفهمی هنوز نتوانسته‌ای همه چیزت ر،ا فکرت را، ذهنت را، اصلن اتاق و میزت را، همه‌ی فضاهایِ هنوزباقی‌مانده‌یِ زیر ِ تخت را از صاحبانِ کاغذی ِِلغات ِ موزون خالی کنی. به تاخیر میفتد وقتی بفهمی تنها تغییر ِ این روزهایت این بود که به‌جای ِ آنکه انتگرال ِ غزل ها را از حزینِ  لاهیجی تا مهدیِ فرجی بگیری و مساوی ِ یک بی نهایت ِ بزرگ بگذاری؛ از همه‌ی غزل‌ها و قصیده‌ها در بیت ِ مورد ِ نظر مشتق گرفتی و داد زدی مساویِ صفر... صفر... صفر. - بماند که بعدها آرام آرام با خودت زمزمه کردی: زهی خیال ِ باطل؛ همه‌ی این اکسترمم‌ها، ماکزیمم ِ مطلق ِ هر غزل بودند. خلاصه که انگار باید امروز از راه می‌رسید تا ناگهان به خودت بیایی، دوباره خودت بشوی، دوباره دلتنگ بشوی، دلتنگ بشوی برایِ همه‌ی سه‌شنبه‌هایی که رفتند. دلتنگ بشوی برایِ همه‌یِ مردانی که از همان پلّه هایِ بلند ِ قدیمی بالا رفتند. دلتنگ بشوی برایِ همه‌یِ کلاس‌هایِ تعطیلِ گاه و بی‌گاه. دلتنگ بشوی برایِ همه‌یِ ثانیه‌هایِ در تعجیلِ در دانشگاه. دلتنگ بشوی برای مرد ِ عبور. دلتنگ بشوی برایِ مرد ِ کوچه‌باغ‌هایِ نشابور...



پی‌نوشت1: عبور اوّلین شعر از دفتر ِ در کوچه‌باغ‌هایِ نشابور ِ دکتر شفیعی ِکدکنی ست. اوّلین تجربه‌ام (و راستش هنوز هم به نظرم بهترین تجربه) از شفیعی‌خوانی‌ها بر می‌گردد به همین "عبور" ِ "درکوچه باغ‌های نشابور"ِ دقیقن در روزهای ِ دور.

پی‌نوشت2: چه کسی بهتر از قیصر می‌توانست حسّ و حالمان را "وقتی بهترین لحظه‌ها، روزها، سال‌ها را، با تمامِ جوانی، رویِ آن پلّه‌هایِ بلند و قدیمی زیر ِپا می‌گذاشتیم... تا تو را لحظه‌ای بی‌تعارف، رویِ آن صندلی‌هایِ چوبی، با همان خنده‌ی بی‌تکلّف ببینیم" همزمان، به تصویر و کلمه بکشد؟

پی‌نوشت3: یک نفر باید برود، حوالی ِ ظهر ِ یک روز ِ سه شنبه برود سرش را بچسباند به شیشه‌یِ دوّمین مغازه‌یِ سمت ِ راست ِ اول ِ خیابان ِ دانشگاه، یک نفس ِ عمیق بکشد، همه‌یِ کتاب‌هایِ خاک‌گرفته‌یِ سمت ِ چپ و خاک‌نگرفته‌یِ سمت ِراست ِ پشت  ِ شیشه‌یِ طوس را نگاه کند، اگر صاحب ِ خنده‌هایِ بیتکلّف ِ مذکور را هم دید به یک لبخند ِ عریض و طویل اکتفا کند، از بودن ِآقایِ باقرزاده (/علمی) مطمئن شود، برگردد.  

پی‌نوشت4: راستش فیل ِ خاطرات هر شب یاد ِ شیراز و وضع ِ بی‌مثالش می‌کند چه برسد به امشب که شبی‌ست بسی عزیز و شریف!(20ام ِ مهرماه روز ِ بزرگداشت ِ حافظ است.)

پی‌نوشت5: البته امروز برمی‌گردد به آن‌روز؛19ام ِ مهرماه!

ما بی حضور ِ تو نیز/ پشت ِ چراغ‌های راهنما/ نام ِ گل‌ها و پرندگان را /از یاد می‌بریم و پیر می‌شویم.

آ

هسته‌تر بیا؛

   یواش... 

          یواش.

آ

رام‌تر بیا؛

       بمان  -   نرو

کسی،

پشت ِ این چراغ‌های قرمز ایستاده تا

      کسی،

 فقط  - شبیه ِ تو - 

بیایدامّــا که هیچ کس،

  هیچ مسافری و عابری شبیه ِ تو ....

    نبود....

   نیست...

بگوکدام راه ِ دور یا قریب را، دویاره طی کنیم تا فقط خیال

خیـــــال کنیم، تو

عبور کرده‌ای ازین مسیر و این،

رد ّ ِ   پا 

          های توست بر زمین و

                                   آسِمان... آه

آسِمان:   نگاه بود.

    آ

 رامِش ِ نگاه‌های ِخوب بود آسِمان نگاه‌های ِبی‌نگاه ِ ساده و صبور

      در

روزهایِ دور بود.

روزهایِ دور...

         روزهایِ دور. 

روزهای ِ اتّفاق‌هایِ ساده و تصادفی.

   روزهای ِ دور ِ خوب!

 خدا

حافظ‌ اِی

سال‌هایِ خوب؛

سال‌هایِ خوب...

 

پی‌نوشت1: آسِمان و هرچه آبی ِ دیگر/ اگر چشمان ِ تو نیست/رنگ ِ هدر رفته است./بر بوم ِ روزهای ِ حرام شده/چه رنگ‌ها که هدر رفتند /و تو نشدند.عبّاس صفاری/ کبریت ِ خیس

(قضیه‌یِ آبی و چشم و آسمان و ... در این شعرها، حتمن از همین شعر آب خورده‌است.)

پی‌نوشت 2: نمی‌دانم، یک‌جا نوشته بودم: شکست خواهی خورد روزی/ درست پشت ِ همین چراغ‌های قرمز./ منتظر می‌مانی/ امّا، یک نفر/ حتّی شبیه به معشوقت را هم نخواهی دید

پی‌نوشت 3: "Salam. Khoobi? Daneshgahi?" / این روزها ساعت‌ها با خودم فکر می‌کنم برای ِ جواب دادن به این سوال ِ ساده...

پی‌نوشت 4: من به تاریک نوشتن و روشن اندیشیدن ایمان دارم. علی عربی(رمائیل)/ به سمت ِ رودخانه‌ی استوکس

پی‌نوشت 5: عنوان هم از کبریت ِ خیس ِعبّاس صفاری ست.

پی‌نوشت 6: و جهان؛ با صدای تو تسخیر شد. سهیل محمودی/ شهر دیری ا‌ست که رفته‌ست به خواب

بیا ساقی از من، مرا دور کن...

 

یک جام تهی مانده‌ست از باده‌ی حمرایت

بشکن تو خمار آخر، با لعل ِ شکرخایت

 

سرّی‌ست به پنهانت، در عبهر  ِ فتّانت

از آینه پرسیدیم، حل گشت معمّایت

 

ما هم ز غریقانت، در آبی ِ چشمانت

سغراق ِ دگر ده بر مستسقی ِ دریایت

 

قطّاع ِ دل و جانی، مجنون ِ بیابانی

ما بادیه‌پیمایت، تو در پی ِ لیلایت

*

تسخر بزنی بر ما، مضمر نشویم...امّا...

ما سایه‌ی پنهانیم، در زیر ِ قدم‌هایت...

 

 

پی‌نوشت1: چون دست ِ او بشکسته‌ای، چون خواب ِ او بربسته‌ای/بشکن خمار ِ مست را، بر کوی مستان برگذر مولوی

 خمارشکستن: اگر مقداری دیگر شراب به خماران بدهند خمارشان شکسته شده و از حالت ِ خماری خارج می‌شوند.

 شاید همین تدبیر است که حافظ گفته‌ست: (ساقیا لطف نمودی قدحت پر می باد)/که به تدبیر ِ تو تشویش ِ خمار آخر شد

پی‌نوشت2: چیزی در عبهر هست که در نرگس نیست...

پی‌نوشت3: سایه‌ی خویش هم نهان خواهم خاقانی

پی‌نوشت4: برای ِ "به پنهان!" و هجاهای کوتاهم هیچ تدبیر ِدرخوری نتوانستم بیندیشم.

پی‌نوشت5: عنوان هم از نظامی ست.

پی‌نوشت6: شاید دلیل ِ عنوان، همان "عقل را بیگانه کردی عاقبت " ِ مولوی باشد. شاید هم دیگر ننویسم...

پی‌نوشت7: تغییراتی دادم بلکه حداقل قابل ِ خواندن شود.
پی‌نوشت8: (بگذار بی‌ارتباط بماند) شانه‌های خسته‌ی غرور ِ من... شکسته است... این سماجت عجیب، پافشاری شگفت دردهاست، دردهای ِ آشنا، دردهای ِ بومی ِ غریب، دردهای ِ خانگی، دردهای ِ کهنه‌ی ِ لجوج... قیصر ِ امین‌پور

می‌خواهم خوب باشم، می‌خواهم تو باشم

 


هرلحظه گرفتار و پریشان ِ تو باشیم

لیلا که نه، مجنون ِ بیابان ِ تو باشیم

 

با باد به دنبال ِ تو بودیم که شاید...

در دورترین نقطه ز هجران ِ تو باشیم

 

از سلسله‌ی زلف ِ بتان دست بشستیم

ما تا به ابد، بی سر و سامان ِ تو باشیم

 

پیمانه‌ی میخانه شکستیم که من‌بعد
پیمانه‌شکن بر سر ِ پیمان ِ تو باشیم


طوفان ِ بلا آید و زلزال بخوانیم

در زُلزِلَتِ الارض ِ تو ویران ِ تو باشیم

 

تقدیر اگر رفع ِ بلا نیست تو بگذار،

بگذار، فقط، دست به دامان ِ تو باشیم...

 


 

پی‌نوشت1: اذا زلزلت الارض زلزالها – سوره‌ی زلزال، آیه 1

پی‌نوشت2: عنوان از شاملو ست.

 

به زیر ِ بار ِ جفا چون تو بردباری نیست...


آقا، شراب ِ کهنه ز میخانه می‌بری

از خون ِ ما به کاسه و پیمانه می‌بری


دیوارهایِ شهر هراسان و بیمناک

وقتی رقیب را به نهان‌خانه می‌بری


باشد، چراغ ِ خانه به مسجد روا نبود

امّا  چرا  به خانه‌ی بیگانه می‌بری


هرشب به گیسوان ِ کسی شانه می‌زنی

هم هوش ِ ما و هوش ز هر شانه می‌بری


دل برده‌ای و از پی ِ جان وعده می‌دهی

ویرانه‌ای ز خانه‌ی ویرانه می‌بری


بر شانه‌های خود نگر و شانه‌های شعر

بر بیت‌های خود دل ِ دیوانه می‌بری...




پی نوشت: عنوان از پروین است.

هم امید ِ لطف و هم بیم ِ ستم دادی مرا...


بگو بر گردن آویزیم حبل من مسدها را

که دیگر باره گم کردیم ما راه ِ لحدها را

 

اسیر ِ موج و طوفان ِ نگاهت می‌شدیم امّا

تو ره‌گم‌کرده خواندی این اسیر ِ جذر و مدها را

 

کسی اسباب ِ رفتن را مهیا می‌کند دیگر

کسی می‌گیرد امشب دست‌های نابلدها را...

 

قطار ِ رفته را هرگز امیدی نیست برگردد

شما هم دوره خواهی‌کرد، هرشب، "می‌رسد"ها را

 

بیا آیینه‌ها، قرآن و آب آماده‌اند امّا(/آقا)

فقط باید بخوانی قل هو الله ُ احدها را...




پی‌نوشت1: اگر دوباره بگویم شعری که در دهان ِ من افتاده این نبوده... چه می‌شود؟ شاید بیشتر هم به خاطر همین مصرع ِ اوّل است. حبل من مسد قسمتی از آیه‌ی پنجم ِ سوره‌‌ی مسد است. اجبارِ قافیه است، که سبب می‌شود بگویی: بگو که ریسمانی تابیده از لیف ِ خرما را بر گردن بیاویزیم :-( .

پی‌نوشت2: بعد از اتمام، ناگهان، گرفتار ِ "بیم ِ فرو ریختگی" می‌شوم.

پی‌نوشت3: عنوان از فروغی بسطامی ست.


پی‌نوشت ِ پی‌نوشت!: اتفاقن خاقانی هم در همین حال و هوای واژه‌ها مصرعی دارد: "(قفلی که از وفای ِ تو در سینه داشتم)/ اکنون ز بیم ِ خصم ِ توام در دهان فتاد"، من ولی هربار می‌خوانم که: "اکنون ز بیم ِ تو، غزلی در دهان فتاد"!

پی‌نوشت ِ پی‌نوشت!!: بی تو هر لحظه مرا بیم ِ فروریختن است/ مثل ِ شهری که به روی گسل ِ زلزله‌هاست (فاضل نظری)




بر در و بام ِ دل نگر، جمله نشان ی پای ِ تو ست/بر در و بام ِ مردمان دوش چرا دویده‌ای؟


فتوای ِ تازه می‌دهیم، مِی حرام نیست

امّا دهان به باده و می تشنه‌کام نیست


وقتی خیال و خواب ِ تو بر ما حلال بود...

دیگر کسی پیاله و خم را غلام نیست


لاجرعه ما خیال ِ تو را سر کشیده‌ایم

بدمست می‌شویم هرآنجا که جام نیست


در پیچ و تاب ِ زلف ِ تو سرگشته‌ایم ما

چونان شکار ِ خسته که در بند ِ دام نیست


هرشب اسیر ِ شعر و غزل می شویم آه

هر شب اسیر ِ چنگ ِ پلنگی که رام نیست


نیما بر این تغزّل ِ ما طعنه می‌زند

آنجا که کار ِ قافیه هم، التیام نیست




پی‌نوشت1: مثلن: امشب خیالت از تو به ما باوفاتر ست. (نام ِ شاعر؟ متاسفانه یک علامت ِ سوال ِ بزرگ است.)


پی‌نوشت2: این کلمات ِ موزون یک سری کلمه از نوع ِ دقیقن "پشت ِ بامی با رفقا" و یک سری ابیات ِ دیگر با مضمون ِ عنوان - که از مولوی ست - بودند؛امّا، بعضی کلمه‌ها، ناگهانی، رنگ ِ دیگری می‌گیرند.

امروز


برای بعضی‌ها، بعضی روزها مهم‌ترند، شاید مهم‌تر از روزهای مهمّ ِ دیگر. یک روز، مثل ِ امروز، مثل ِ دهم ِ رمضان‌ ِ امسال و هر سالی که رفته، هر سالی که شاید بیاید، برایم مهم نیست، برایم دیگرتر است. به این روز دل نبسته‌ام، فقط دلبستگی دارم.



پی‌نوشت‌: مردی در ِ سرای ِ یاری را زد و یارش او را پرسی کیستی؟ گفت: "من". گفت" برو، اینجا جای تو نیست. و آن دوست رفت و سالی دیگر بازگشت. وقتی در زد و بانگ ِ یار راشنید که پرسید کیست، گفت: "تو".

 از داستان های مثنوی‌ست که البته طبعن با این جملات ِ شسته رفته در پانویس‌ ِغزلیّات نگاشته شده.

شعری که در دهانِ من افتاد، این نبود

          کجا می‌رود ناگهــانی بـدون ِ علل‌ها

به آن جای دوری که نزدیک ِ آن لامحل‌ها


چنان کوه‌ها ساکن و ساکت و برقرارست

ولی بیستون بی‌قرارست بین ِ جبل‌ها


ببین! یک نفر قهرمان ِ خودش بود و خوش بود

ولیکن شکستش تو دادی درون ِ جدل‌ها


خودش را نهان می‌کند پشت ِ هر مصرعی تا...

نهان باشد از طعنه‌ها، طعمه‌ها و حیل‌ها


نخواندی کسی را شبی در میان ِ دعایت

بشعران کسی را شبی در درون ِ غزل‌ها




پی‌نوشت: عنوان از عبدالجبار کاکایی ست.

وقتی از یک متن ِ طولانی، - فقط - همین دو خطّش را - اینجا - می‌توانی بنویسی.

زندگی کردن چیزی نیست که بخواهی تحملّش کنی زندگی کردن یک نعمت است. زندگی کردن، زندگی را یاد گرفتن، آزموده شدن، تجربه کردن، موهبت‌اند.

 

پی‌نوشت 2!: دکتر شفیعی می‌گفت: "ببین دلت چی می‌گه همون کارو بکن، من بد ندیدم." راستشو بخوای، منم تا حالا ازش بد ندیدم.