نهـــــــــان

سایه‌ی خویش هم، نهـــــــــان خواهم...

نهـــــــــان

سایه‌ی خویش هم، نهـــــــــان خواهم...

آشفته حال را نبود معتبر سخن

چند یعقوب ِ دل آشفته به کنعان داریم...*




عنوان طبعن از سعدی ست،

* : مولوی




ده

در شیوه‌های چشم و نگاهت حریق‌ها ست

در آبیانِ چشم تو خیل ِ غریق‌ها ست

 

نظّاره بر لبان تو خود عین ِ مستی است

نظّاره بر پیاله و جام و رحیق‌ها ست

 

نمرود ِ شهر، در سرت آخر چه حیله‌ای ست؟

وقتی هراس ِ ما، همه از منجنیق‌ها ست

 

خود را به قتلگاه ِ تو آورده‌ایم و آه

دلهایمان به زیر ِ چکاچاک تیغ‌ها ست

 

لبخند سرخ بر تو زند زخم ِ کاری‌ات...

این جنگ‌های لفظی ِ بین ِ عشیق‌ها ست

 

اینک عقار ِ احمر ِ ما را تو نوش کن؛

یک جرعه ماند باقی و از تو دریغ‌ها ست...

*

گم می‌شوی دوباره در آن لامکان ِ دور

امشب دعا به سوی ِ تمامِ طریق‌ها ست...

چشمت به غمزه مارا خون خورد و می پسندی...


از یک نگاه ِ مبهم ِ آیینه‌دارها

دل هم شکست می خورد در این قمارها

 

با دست زیر چانه تو را آه می کشیم*

می گیرد آه دامنِ آیینه دارها

 

بر دور  باطلیم و گم کرده ایم ما

خود را میان ِ مرز بینِ یمین و یسارها

 

پاییزها... نه! ما به تسلسل رسیده‌ایم**

از گردش ِ هماره‌ی بر این مدارها

 

دیگر ز جام و باده که پرهیز می‌کنیم

هستیم هم‌پیاله‌ی با غم‌گسارها

 

حلّاج نیستیــم و باور کنید که،

مارا زمانه بــرد به بالای دارها...

 

 

*تا کی ورق ورق کنم این سر رسید را/چون کودکی رسیدن ِ سال ِ جدید را

با دست زیر ِ چانه تو را آه می‌کشم/چون غنچه‌ای که آخر ِ اسفند... عید را    (علیرضا بدیع)


** پاییزها به دور و تسلسل رسیده اند

از باغ های سبزِ شکوفا سخن مگو (حسین منزوی)

 

رستاخیز ِ کلمات

و متاسفانه یا خوشبختانه فروغ می خواند که : "و زخم‌های من همه از عشق است از عشق، عشق، عشق..."

با خودم می گویم و "دردهای من همه از فُرم است از فُرم از فُرم از فُرم..."

 و هی توی ذهن کلنجار می روم با همه‌ی لغات .

 

پی نوشت *:عنوان، نامِ آخرین کتاب ِ دکتر شفیعی ِ کدکنی ست.

پی نوشت **:شنیدن ِ صدای گیرای فروغ و خواندن ِ جملاتی که کلمه ها و ترکیب های تازه ای هستند که آوایشان آشنا و معنایشان... - آخ از معنا... از فُرم... – یادآور ِ صدای دلنشین ِ استاد است، همه از مهربانی‌های "ع"، "س"و "ح"ی نازنین است.

پینوشت ***: صدای گیرا، آوای آشنا، صدای دلنشین،... رستخیز ِ کلمات چه می‌شود؟!کلنجار با لغات ادامه دارد...

پی نوشت **** :متاسفانه بودنش فقط به همین دلیل می تواند باشد که دیگر نمی‌توانم با هیچ نگاه ِ دیگری این کلمات ِ معجزه‌وار ِ فروغ را بخوانم.

 

هشت

گفتم بگردان باده‌ای، کز می‌گساران می‌شوی

بر جام ِ می، غم دیده‌ام، ازغمگساران می شوی


آیم شبی در کویِ تو، رو می‌نهم من سوی ِ تو

بر آسمان چون ماه ِ نو ،بودی ّو پنهان می‌شوی


بیرون زن از آفاق‌ها، از مشرق ِ اشراق‌ها

تن‌ها همه چشمی شدند، کی ماه ِ تابان می‌شوی


صد فتنه‌ دارد چشمـها، ما را کُشد آن چشمـها

محبوس ِ مژگانت شدم، دربان ِ زندان می‌شوی


ای قامتت تن پوش ِما، همسایه با آغوش ِ ما

یک دم بگیران هوش ِما، از هوشیاران می شوی


ای تشنگان سیراب ِ تو، ما را سراب‌ست آبِ تو

بر ما عطش‌ها می‌رود، دریای ِجوشان می‌شوی


از جذر و مد ِ بحرها، آواره‌ام در شـهرها

راهی به آهی می‌زنم، یک شهر ِ ویران می‌شوی


ای پّر ِ ما ای بال ِ ما، ای تو شب ِسیّال ِ ما

پروانه‌ای شو مثل ِ ما، شمعی پشیمان می‌شوی


از ما مپرس احوال ِ ما، یا، لا تقل از قال ِ ما

بد آمدست این فال ِ ما، گویی گریزان می‌شوی



آه از دل ِ رسوای ما، از شعر ِ بی پروای ما

تو می روی ای وایِ ما، از رهسپاران می شوی...

روحِ کتاب!

دارم کتاب‌ها را تویِ مکان ِ جدیدشان جاسازی می‌کنم. یکی‌یکی جدایشان کرده‌ام. کتاب‌هایِ هر موضوعی را رویِ‌هم وسط ِ اتاق چیده‌ام. به شعرها رسیده‌ام. کم استفاده‌ترها را به دیوار چسبانده‌ام، با دست محکم نگه داشته‌ام تا بقیه را هم با هر ترفندی که شده تویِ همین طبقه جایشان بدهم. شاملوها را می‌گذارم. به اخوانیات ! می رسم، دست و دلم به کار نمی رود.باور کنید کتاب‌ها هم روح دارند. کتاب‌ها هم درکِ همسایگی ! دارند.  شفیعی و فروغ و گلسرخی و ... را می‌خواهم بگذارم و بروم اما نمی‌شود. توی دلم آشوب می‌شود. اخوان سیبیل‌های دوره‌ی جوانی را تاب می‌دهد، ابروها را در هم می‌کشد و مثلن می‌خواهد این نگاه ِ مرموز ِناجورِ زیر چشمی را که گاهی نثار ِ من می کند و گاهی غرولند کنان نثار ِ همسایه را کسی نفهمد. همسایه شاملوست، بر صندلی تکیه زده سیگاری آتش می‌زند و "فسخ ِ عظیمت ِجاودانه"(!) دارد پروانه‌وار بر گردش می‌چرخد.

شاید این غلیان ِ احساسات ِ درونی از همان خاطره‌های چند روزِ پیش نشات گرفته‌است.از زبان ِ الف شنیدم که می‌گفت دکترشفیعی (کدکنی) یا در کتاب و یا در کلاس ها(راستش یادم نمی آید که این را در "اندر احوالات و مقامات ی م. امید" خوانده باشم.) تعریف کرده اند که اخوان از میهمانان ِ همیشگی خانه‌ی‌شان بوده‌است. می‌آمده و می‌نشسته و سیگارها آتش می‌زده، می‌خوانده و می‌گفته و طبعن و نهایتن هم می‌رفته... اما نکته همین سیگار پشت ِ سیگارهای (بماند که با سیگار پشت ِ سیگار نمی‌شود که یاد شخصی به جز "سایه"ی نازنین افتاد.) جناب اخوان است.می‌کِشیده و آن خاکسترهای... آن خاکسترها را در هر نقطه ای که فرود می‌آمده، رها می کرده. بنا به این رفتار و سکنات، دکتر هم به منظور ِ کمک به فرشته خانوم (طبعن همسر ِ مکرمه‌ی ایشان.) هربار،  قبل از ورودِ اخوان به منزل، در هر نقطه ای از خانه، زیرسیگاری تعبیه می‌بینند. یک روز می‌رسد و دکتر از در وارد می‌شود؛ احوالات ِ اخوان را از فرشته خانوم جویا می‌شوند. می گویند که: تازه رسیده، فلان‌جا نشسته است، سیگاری آتش زده، متتظر است. دکتر هم می‌روند... حال و احوالی می کنند...  چشم، روز ِ بد نبیند... جناب ِ اخوان در بین دریای کتاب های استاد "دشنه در دیس"ِ شاملو را برداشته است. پکی بر سیگار می زند و بعد، خاکسترها را دُرُست... خاکسترها را دُرُست بر این کتاب ِ مفلوک ِ دشنه در دیس می تکاند.


حالا شما بگو؛ من، چرا باید این به خون ِهم تشنگان ِمرحوم‌شده را بعد از این همه سال دوباره با هم روبه رو کنم؟

پنچ

از جاده‌های رو به تزلزل عبور کن

هر شب به ذهن‌های پریشان خطور کن

 

ای انعکاسِ آینه‌ها، در نگاه‌هات

از احتجاب ِ آینه،  بگذر، عبور کن

 

بیرون بیا تو از در ِ میخانه هوشیار

در مستی ِ شبانه‌ی بی ما قصور کن

 

محصور مانده در ظُلُماتیم و راه نیست

ما را بسان ِ ماه، بیا، غرق ِ نور کن

 

هم سر به زیر و رند، نظرباز و عاشقیم

ما را ازین تقابل ِ رندانه دور کن

*

محضِ رضای این غزل آقا فقط، شبی

بنشین و بیت‌های مرا جفت و جور کن

 

گاهی به شعرِ شاعرِ دیوانه سر بزن

اندیشه‌های سر به هوا را مرور کن...

 

 

 پی نوشت: سیزیف.ه ِ نازنین یک غزلی دارد :

 "من مرزهای فاصله خیزم ، نگاه کن. / این خط نشان تو ست عزیزم ، نگاه کن "

فقط دوست داشتم مطلع ِ من هم این باشد... : " از مرزهای فاصله خیزت عبور کن...

 

چهار

میبینمت، هر لحظه در رویای حیرانی

اضغاث احلام است،خواب است و پریشانی


زنجیرها من بسته‌ام هر شب به رویاها

می‌بخشی‌ام؟ ناخوانده می‌آیند مهمانی


ترتیبِ تقویم و شب و روزم به هم خورده ‌است

پاییز و آبان می‌شود اینجا به آسانی


امشب پلنگ وحشی‌ام عزم قمر کردَست

می‌تازد او بر آسمان، بر قرص ِ نورانی،


می‌پیچد او بر‌خود، نمی‌داند کجا گم کرد

مجنون ِ مستش را در آن دریای طوفانی


چندین هزاران چنگ در من می زند فریاد

آهسته من را می‌برد هی سمتِ ویرانی


ـــــ

دیوانه‌ای دارد درونم شعر می‌گوید...

دیوانه‌ای دارد برایَت...نه...نمی‎دانی...

سه

داری طلوع مزمنِ ِ شبـوار می‌شوی

شاید غروبِ جمعه‌ی تبدار می‌شوی


تعبیر ِ عاشقانه‌ی عطّار بودیّ و...

معشوق ِ نا‌دیده‌ی اشعار می‌شوی


امشب پلنگ‌ها به شکار ِتو آمدند

مثل ِ غزال ِ خسته گرفتار می‌شوی؟


هستیّ و باز راه به جایی نبرده‌ام

وقتی به جای پنجره دیوار می شوی


اینجا گسل به واژه نشستست و باز هم،

پس‌لرزه‌های مبهم آوار می‌شوی


لرزیده باز این دل و دستم؛نگاه کن

چون مثل ِ عکس ِ کودکی‌ام تار می شوی


چیزی شبیه معجزه بودی و گاه گاه

آیا شبیه ِ قافیه تکرار می‌شوی؟

*

داری درونِ این غزل از دست می‌روی

شاید درون ِ این غزل انکار می شوی...


عاشقی باید قسمت ِ آدم بشه

همیشه به این فکر می کنم که یکی از لذت های تئاتر‌دیدن این است که روی زمین بنشینی . درست توی دل ِ بازیگر. این طور کله‌ی هیچ ادمی جلوی چشم هایت وول نمی خورد و تمرکزت را به هم نمی‌زند. در این زمینه‌ها ادم ِ مبادی ِ آدابی نیستم. هر جا راحت‌تر و دلچسب‌تر باشد جلوس می‌کنم. نمی توانم مثل ِ ادم‌های فرهیخته یا حتی به ظاهر‌فرهیخته پا رو ی پا بگذارم و حتّی توی آن سالن‌های کوچک و تاریک برای خودم هم ژست ِ مثلن روشنفکرمدارانه بگیرم. توی این سالن‌های کوچک باید بنشینی روی همین دشکچه های کوچک،(شما که خیلی ادم ِ کاربلدی هستی و دستی در زبان ِ فارسی داری بخوان تشکچه!) حتی دشکچه هم نبود، همین طور روی زمین ولو شوی! از مزایایش هم تازه این است که هی ژستت را عوض می کنی. دو زانو. چارزانو. زانو بغل! (:دی ینی زانوهاتو جمع کنی و بغلشون کنی) ولی خب پاهایت خواب میروند. کمرت درد میگیرد.بعد تازه فکر کن که به هبچ چیزهم تکیه نتوانی بدهی.
توی صف ِ فیلم های این چند روزه ام. با خانومی که پشت سرم ایستاده حرف می زنیم. وقتی می‌فهمد که تنها نیستم و دوستم جلوتر از من ایستاده یک عالمه! تعجب می‌کند و هی از من دلیل ِ این که چرا از دوستم نمی‌خواهم که برای من هم بلیط تهیه کند می‌پرسد. هر چه می‌گویم من کار داشته‌ام و دیرتر رسیده‌ام و دوست زودتر رسیده به خرجش نمی‌رود و هی حرف از پاستوریزگی و قیاس ِ من با شیر های پاستوریزه و هموژنیزه می‌زند.
بلیط به ما نمی‌رسد و خانوم ِ پشت ِ سری نگران‌تر از من است و پرس و جو می‌کند که بالاخره این دوست بلیط گرفته است یا نه؟ اس ام اس‌های وارده می‌گویند که گرفته است، لبخند می‌زنم، می‌گویم: بله! اصرار دارد که به من بقبولاند که باید جلو می‌رفتم و مثال ِ آن دانشمند را می‌زند که به قول ِ خودش اسمش را به یاد ندارد و به گفتن ِ این جمله هم بسنده می‌کند که از بیهوده ترین کارها آن است که در جامعه ای که مردمانش دروغ می گویند، فرزندانمان را راستگو تربیت کنیم زیرا از همان لحظه که چشم به این دنیا باز می‌کنند در کنارمردمی زندگی می‌کنند که دروغ می‌گویند.
مذاکره با آقاهای بلیط فروش به جایی نمی رسد. دختری با دوستش با یک بیلیط به دست می‌آید. از اینکه صندلی ندارد شاکی است. دو دل است. این پا و آن پا می‌کند. اصلن این رفتارش را در این موقعیت درک نمی‌کنم. بلیطش را می‌خرم. با آن خانوم هم خداحافظی می‌کنم. آقای بلیط فروش هم لبخندی حواله من می‌کند که بالاخره در این نبردِ طاقت‌فرسا! سربلند بیرون آمده‌ام . (بلیط و سریع می‌دم و با چند تا حرکت ِ جهشی می‌پرّم تو سالن.) همان‌جا ردیف ِ آخر کنار ِ صندلی‌های رویِ زمین می‌نشینم. تکیه می‌دهم به دیوار. آخ که چه تسلط ِ کاملی دارم به همه چیز.
به لذت های زندگی ام اضافه می شود.
یکی از لذت‌های زندگی فیلم‌دیدن است. یکی از لذت‌های فیلم‌دیدن این است که روی ِزمین بنشینی. درست دورترین نقطه نسبت به بازیگر. این‌طور کله‌ی هیچ آدمی جلویِ چشم هایت وول نمی‌خورد و تمرکزت را به هم نمی‌زند...



پ.ن :عنوان، دیالوگِ فیلم ِ "آینه‌های روبه‌رو" از نگارِ آذربایجانی ست.
بیشتر به این خاطر نوشتمش که با این قضایای جشنواره به این نتیجه رسیدم که :بلیط هم انگار باید قسمت ِ ادم بشه!