نهـــــــــان

سایه‌ی خویش هم، نهـــــــــان خواهم...

نهـــــــــان

سایه‌ی خویش هم، نهـــــــــان خواهم...

بر در و بام ِ دل نگر، جمله نشان ی پای ِ تو ست/بر در و بام ِ مردمان دوش چرا دویده‌ای؟


فتوای ِ تازه می‌دهیم، مِی حرام نیست

امّا دهان به باده و می تشنه‌کام نیست


وقتی خیال و خواب ِ تو بر ما حلال بود...

دیگر کسی پیاله و خم را غلام نیست


لاجرعه ما خیال ِ تو را سر کشیده‌ایم

بدمست می‌شویم هرآنجا که جام نیست


در پیچ و تاب ِ زلف ِ تو سرگشته‌ایم ما

چونان شکار ِ خسته که در بند ِ دام نیست


هرشب اسیر ِ شعر و غزل می شویم آه

هر شب اسیر ِ چنگ ِ پلنگی که رام نیست


نیما بر این تغزّل ِ ما طعنه می‌زند

آنجا که کار ِ قافیه هم، التیام نیست




پی‌نوشت1: مثلن: امشب خیالت از تو به ما باوفاتر ست. (نام ِ شاعر؟ متاسفانه یک علامت ِ سوال ِ بزرگ است.)


پی‌نوشت2: این کلمات ِ موزون یک سری کلمه از نوع ِ دقیقن "پشت ِ بامی با رفقا" و یک سری ابیات ِ دیگر با مضمون ِ عنوان - که از مولوی ست - بودند؛امّا، بعضی کلمه‌ها، ناگهانی، رنگ ِ دیگری می‌گیرند.

شعری که در دهانِ من افتاد، این نبود

          کجا می‌رود ناگهــانی بـدون ِ علل‌ها

به آن جای دوری که نزدیک ِ آن لامحل‌ها


چنان کوه‌ها ساکن و ساکت و برقرارست

ولی بیستون بی‌قرارست بین ِ جبل‌ها


ببین! یک نفر قهرمان ِ خودش بود و خوش بود

ولیکن شکستش تو دادی درون ِ جدل‌ها


خودش را نهان می‌کند پشت ِ هر مصرعی تا...

نهان باشد از طعنه‌ها، طعمه‌ها و حیل‌ها


نخواندی کسی را شبی در میان ِ دعایت

بشعران کسی را شبی در درون ِ غزل‌ها




پی‌نوشت: عنوان از عبدالجبار کاکایی ست.

ده

در شیوه‌های چشم و نگاهت حریق‌ها ست

در آبیانِ چشم تو خیل ِ غریق‌ها ست

 

نظّاره بر لبان تو خود عین ِ مستی است

نظّاره بر پیاله و جام و رحیق‌ها ست

 

نمرود ِ شهر، در سرت آخر چه حیله‌ای ست؟

وقتی هراس ِ ما، همه از منجنیق‌ها ست

 

خود را به قتلگاه ِ تو آورده‌ایم و آه

دلهایمان به زیر ِ چکاچاک تیغ‌ها ست

 

لبخند سرخ بر تو زند زخم ِ کاری‌ات...

این جنگ‌های لفظی ِ بین ِ عشیق‌ها ست

 

اینک عقار ِ احمر ِ ما را تو نوش کن؛

یک جرعه ماند باقی و از تو دریغ‌ها ست...

*

گم می‌شوی دوباره در آن لامکان ِ دور

امشب دعا به سوی ِ تمامِ طریق‌ها ست...

چشمت به غمزه مارا خون خورد و می پسندی...


از یک نگاه ِ مبهم ِ آیینه‌دارها

دل هم شکست می خورد در این قمارها

 

با دست زیر چانه تو را آه می کشیم*

می گیرد آه دامنِ آیینه دارها

 

بر دور  باطلیم و گم کرده ایم ما

خود را میان ِ مرز بینِ یمین و یسارها

 

پاییزها... نه! ما به تسلسل رسیده‌ایم**

از گردش ِ هماره‌ی بر این مدارها

 

دیگر ز جام و باده که پرهیز می‌کنیم

هستیم هم‌پیاله‌ی با غم‌گسارها

 

حلّاج نیستیــم و باور کنید که،

مارا زمانه بــرد به بالای دارها...

 

 

*تا کی ورق ورق کنم این سر رسید را/چون کودکی رسیدن ِ سال ِ جدید را

با دست زیر ِ چانه تو را آه می‌کشم/چون غنچه‌ای که آخر ِ اسفند... عید را    (علیرضا بدیع)


** پاییزها به دور و تسلسل رسیده اند

از باغ های سبزِ شکوفا سخن مگو (حسین منزوی)

 

هشت

گفتم بگردان باده‌ای، کز می‌گساران می‌شوی

بر جام ِ می، غم دیده‌ام، ازغمگساران می شوی


آیم شبی در کویِ تو، رو می‌نهم من سوی ِ تو

بر آسمان چون ماه ِ نو ،بودی ّو پنهان می‌شوی


بیرون زن از آفاق‌ها، از مشرق ِ اشراق‌ها

تن‌ها همه چشمی شدند، کی ماه ِ تابان می‌شوی


صد فتنه‌ دارد چشمـها، ما را کُشد آن چشمـها

محبوس ِ مژگانت شدم، دربان ِ زندان می‌شوی


ای قامتت تن پوش ِما، همسایه با آغوش ِ ما

یک دم بگیران هوش ِما، از هوشیاران می شوی


ای تشنگان سیراب ِ تو، ما را سراب‌ست آبِ تو

بر ما عطش‌ها می‌رود، دریای ِجوشان می‌شوی


از جذر و مد ِ بحرها، آواره‌ام در شـهرها

راهی به آهی می‌زنم، یک شهر ِ ویران می‌شوی


ای پّر ِ ما ای بال ِ ما، ای تو شب ِسیّال ِ ما

پروانه‌ای شو مثل ِ ما، شمعی پشیمان می‌شوی


از ما مپرس احوال ِ ما، یا، لا تقل از قال ِ ما

بد آمدست این فال ِ ما، گویی گریزان می‌شوی



آه از دل ِ رسوای ما، از شعر ِ بی پروای ما

تو می روی ای وایِ ما، از رهسپاران می شوی...

پنچ

از جاده‌های رو به تزلزل عبور کن

هر شب به ذهن‌های پریشان خطور کن

 

ای انعکاسِ آینه‌ها، در نگاه‌هات

از احتجاب ِ آینه،  بگذر، عبور کن

 

بیرون بیا تو از در ِ میخانه هوشیار

در مستی ِ شبانه‌ی بی ما قصور کن

 

محصور مانده در ظُلُماتیم و راه نیست

ما را بسان ِ ماه، بیا، غرق ِ نور کن

 

هم سر به زیر و رند، نظرباز و عاشقیم

ما را ازین تقابل ِ رندانه دور کن

*

محضِ رضای این غزل آقا فقط، شبی

بنشین و بیت‌های مرا جفت و جور کن

 

گاهی به شعرِ شاعرِ دیوانه سر بزن

اندیشه‌های سر به هوا را مرور کن...

 

 

 پی نوشت: سیزیف.ه ِ نازنین یک غزلی دارد :

 "من مرزهای فاصله خیزم ، نگاه کن. / این خط نشان تو ست عزیزم ، نگاه کن "

فقط دوست داشتم مطلع ِ من هم این باشد... : " از مرزهای فاصله خیزت عبور کن...

 

چهار

میبینمت، هر لحظه در رویای حیرانی

اضغاث احلام است،خواب است و پریشانی


زنجیرها من بسته‌ام هر شب به رویاها

می‌بخشی‌ام؟ ناخوانده می‌آیند مهمانی


ترتیبِ تقویم و شب و روزم به هم خورده ‌است

پاییز و آبان می‌شود اینجا به آسانی


امشب پلنگ وحشی‌ام عزم قمر کردَست

می‌تازد او بر آسمان، بر قرص ِ نورانی،


می‌پیچد او بر‌خود، نمی‌داند کجا گم کرد

مجنون ِ مستش را در آن دریای طوفانی


چندین هزاران چنگ در من می زند فریاد

آهسته من را می‌برد هی سمتِ ویرانی


ـــــ

دیوانه‌ای دارد درونم شعر می‌گوید...

دیوانه‌ای دارد برایَت...نه...نمی‎دانی...

سه

داری طلوع مزمنِ ِ شبـوار می‌شوی

شاید غروبِ جمعه‌ی تبدار می‌شوی


تعبیر ِ عاشقانه‌ی عطّار بودیّ و...

معشوق ِ نا‌دیده‌ی اشعار می‌شوی


امشب پلنگ‌ها به شکار ِتو آمدند

مثل ِ غزال ِ خسته گرفتار می‌شوی؟


هستیّ و باز راه به جایی نبرده‌ام

وقتی به جای پنجره دیوار می شوی


اینجا گسل به واژه نشستست و باز هم،

پس‌لرزه‌های مبهم آوار می‌شوی


لرزیده باز این دل و دستم؛نگاه کن

چون مثل ِ عکس ِ کودکی‌ام تار می شوی


چیزی شبیه معجزه بودی و گاه گاه

آیا شبیه ِ قافیه تکرار می‌شوی؟

*

داری درونِ این غزل از دست می‌روی

شاید درون ِ این غزل انکار می شوی...