نهـــــــــان

سایه‌ی خویش هم، نهـــــــــان خواهم...

نهـــــــــان

سایه‌ی خویش هم، نهـــــــــان خواهم...

می‌شود نقش ِ مست‌ها را هم...


یادم می‌آید حوالی ده سال پیش توی ذهنم آمده بود که آیا همه درست مثل من توی ذهنشان فیلمنامه می‌نویسند یا نه. این‌روزها از همان صبحی که بیدار می‌شوم توی ذهنم صدای نوشتن می‌آید و تصویر حروف. نه که کلام سنجیده و ایده‌ی نابی باشد. روزمرّگی ست. نوشتن ذهنی ست. تایپ می‌کنم و حتّی نقطه میگذارم آخر جمله‌هایم. تنها تفاوتش با واقعیتِ بیرونی آن است که حقیقتی پاک نمی‌شود. مثلن اشک‌هایم را هم می‌نویسم. مثلن همان‌روز ِ تویِ قطار، همان‌روز که نیم‌رخ ِ مجسّمی داشتم، همان‌روز که پشت به مسیر نشسته بودم و مسیر‌های ردشده‌ را نگاه می‌کردم، همان روزی که غصّه‌ام شد اما می‌دانستم اشک حق من نیست1. همان روزی که دیگر یاد گرفته بودم بغضم از چشم‌هایم بیرون نزند، همان روزی که فهمیدم تا سنگ شدن ممکن است راه درازی نمانده باشد؛ همان روز با چشم راستم گریه کردم. یقینن تصویر زیبایی می‌شود برای عکاس‌ها، برای فیلم‌نامه‌نویس‌ها، امّا خوشبختانه یا متاسّفانه من از آن چهره‌های عکس‌زیباکن ِ موافشان همراه با چشم‌های عشوه‌گر و لب‌های خواستنی ندارم که حالا در این زاویه از یک چشمش اشکی و از آن یکی نگاه محوی بتراود. تازه اگر تا همین یک سال و خرده‌ای پیش عکس‌های زیبا و شاد و مهربانی از خودم داشتم، حقیقتن این روزها چیز زیادی نمانده‌است؛ پنهان نیست: چهره‌‌ی چاق طبیعی، موهای سفیدشده‌ی مجعد، چشم‌های معمولی، لب‌های ‌پریده‌رنگ؛ آه چه روزهای زیادی شکرگزار بوده‌ام به خاطر همین ماسک‌های اجباری که نمی‌گذارند تفاوت زیادی بین ما بی‌تفاوت‌ها [بی‌تفاوت‌شده‌ها] و زیبابان طبیعی و غیرطبیعی به وجود بیاید. هربار اسم جدید به خود می‌گیرد: بی‌تفاوت، پخته‌ترشده، طبیعی. تو هرچه دلت می‌خواهد بگو آقای رئیس، اینجا آینه اولویت آخرمان؟ نه، حتّی توی تخته‌ی خریدنی‌ها هم اسمش را ننوشته‌ایم. من که خودم را نمی‌بینم، امّا تو هم، هم من را تحمّل کن هم من را به جا بیاور. من قول می‌دهم توی عکس‌ها باز هم بخندم. من قول میدهم توی استیکرهایی که میفرستم باز هم بخندم. من قول می‌دهم در همه‌ی ایموجی‌ها حتّی آن‌هایی که بعد از آن سه‌نقطه‌ها می‌فرستم هم بخندم. امّا تو قول بده من را به جا بیاوری، تنها چهره‌ات در نظرم کمی آشنا بود.]2 من را به یاد بیاور به تاریخ آینده‌ی نامعلوم، همان روزی که دل‌سنگ‌تر شده‌‌باشم. همان روزی که گفته باشم تمرین هرروزه‌ی دل‌سنگی ست: روزی سه مرتبه بغضَت را فرو خوردن. پیش از خواب، [سه بار دلم را تکان بده،]3 قرص‌های فراموشی، فراموش نشود مصرف: تنها شب‌ها با معده‌ی خالی. رژیم ِ ملعون گیاهی، گیاهخواری، وگان. پوتین برای سربازان4. پیش از هر وعده دوز ِ یادآور به منظور واکسینه‌شدگی در برابر زهر ِ []5، زهر اسمش را نبر. تنها من را به خاطر بیاور آقای رئیس.

 

1 :اشک رازی ست، لبخند رازی ست، عشق رازی ست، اشک آن شب لبخند عشقم بود. ای کاش صدای شاملو توی سرم نمی‌پیچید موقع خواندنش، تا که می‌نوشتم این چه بلاهتی ست دیگر.

2 :صدای سیامک صفری ست توی سرم از صد سال پیش از تنهایی ما

3 :قبل از خواب/سه بار دلم را تکان بده/ من خاطراتی دارم/که به جای زنده شدن/ در مرگی مدام تکرار می‌شوند... روجا چمنکار

4 :پوتین برای سربازان جدید...! مرد هزار چهره! شعرِ به آن پرمغزی و پرمعنایی!



بعد‌نوشت: یاد مرا به حافظه بسپار/ نصرت رحمانی

بسیاربعد نوشت: در برابر زهر تآهل.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد