امروز یک اکتبر است، دلم میخواهد بروم و هشت خیابان بالاتر از آن تقاطع را، خاک محل تولدت را، گل بگیرم آقای رئیس. امروز یک اکتبر است و یقهام را دادهام توی صورتم به چشمهایم فشار میدهم که راه هر زهرماری که از چشمهایم بیرون میآید را ببندم. امروز یک اکتبر است آقای رئیس و مکان! برایش فصل دیگری را رقم زدهاست! امروز یک اکتبر است و زمان مدتی ست که سنگین شدهاست. امروز یک اکتبر است و مغزم دارد پوسته پوسته میشود.
این تردید که در درستترین نقطهی زندگی قرار گرفتهام یا در اشتباهترین، دارد به جنون میکشدم. بوی این فصل، زندگی ِ بیش از ده سال اخیرم را جلوی چشمهایم میآورد، بوی این فصل ندامت و خنده و پشیمانی و غصه و شادی را همه را تا منتها الیه بودنشان یادم میآورد، انگار شادی روی دست آن شادیها نمیآید آقای رئیس، غصه روی دست آن غصهها چهطور؟
پاسخم به همهی شکستهایم مرگ است آقای رئیس. پاسخم به همهی غصههایم مرگ است. پاسخم به همهی سردردهایم، به همهی ناکامیهایم، به همهی این معلقبودنهایم، به همهی انقباضهای از سر ِ درد دو طرف پیشانیام، پاسخم به نبودنهایم، پاسخم به همهی سالهای در رنجم مرگ است. پاسخم به همهی این اخیرنهایی که دارند چند ساله میشوند مرگ است. پاسخم به بدهکاریهایم به خودم، پاسخم به خودم آقای رئیس وقتی کم میآورم، وقتی کسی نیست که به من بگوید کم نیاورم، وقتی برای خودم هم کم هستم، وقتی از خودم عقب هستم، وقتی محکم دستم را روی پیشانی ام فشار میدهم طوری که فکر میکنم سردرد را دارم روی بغض فشار میدهم اما آن وسط از چشمها که محکمتر روی هم آمدهاند بیرون میزند، درست همان وقتها آقای رئیس، درست همان وقتها از پاسخ دادن به خودم هم میمانم.
*: خیال خوشی، با صدای فرهاد، شعر از شکسپیر
نه، هیچکس، هیچکس
چنین خطری را به چنان خاطرهای تاب نیاورد
از اینکه خیال خوبیها، درمان بدیها نیست
بلکه صدچندان بر زشتی آنها میافزاید،
صدچندان بر زشتی آنها میافزاید...