نهـــــــــان

سایه‌ی خویش هم، نهـــــــــان خواهم...

نهـــــــــان

سایه‌ی خویش هم، نهـــــــــان خواهم...

ته‌مانده‌های خودش را، شاید که جا می‌گذارد


راستش
  را بخواهی کیک پوسیده است. گیاه پوسیده است. کلمات غیریگانه و کلیشه‌ای پوسیده‌اند. نگاه گلدان به من پوسیده‌است. گلدان خیلی آدم است. از این رنجم می‌آید. اصلن به همین خاطر بعد از گلدان ِ خشک ِ به ابدیت پیوند خورده‌ام سراغ گل‌های گلدانی نرفته‌ام. گل‌‌های گلدان‌ها جان دارند. نگاهت می‌کنند و گوش‌‌هایشان برای تو یکی لااقل ادای دو گوش شنوای غمخوار را هیچ‌گاه در نیاورده‌اند که هیچ، بلکه به موجودایی می‌مانند که به وقت تنهایی تنها صدای خرد شدن استخوان‌هایت را  می‌شنوند؛ به وقت غیر تنهایی صدای انفجار خون در رگ‌هایت را، صدای سوت ِ پیچیده در مغزت را، صدای شدت تپیدن قلبت را، صدای غرّش ِ بی‌صدای دندان‌هایت را؛ و چه رقّت‌بار است این ربوده شدنِ تنهایی‌ات، این مواجهه با اویی که تَرَک خوردن تدریجی‌ات را می‌بیند و نوشخوارشده‌ی بدقواره‌ات را تحویلت می‌دهد. 

من را ببخش گیاه جاندار ِ در هم تنیده، من را ببخش که تصورم از تو تمثال ِ بی‌مثال ِ آییینه‌ها ست. تو تبلور آیینه‌ای درست همان زمانی که صداقتت قلبم را مچاله می‌کند، همان زمانی که در جواب نگاه‌های من برگ‌هایت می‌پژمرَند.

عاشق‌ گل‌های رنگ به رنگ گلفروشی‌ها، علی‌الخصوص گلفروشی‌های زیاد و زیبای محله‌ی شهر کوکی‌هایم مانده‌ام. عاشق گل‌های پررنگ و شاداب و سرزنده هستم. عاشق ترکیب رنگ‌های ارغوانی و نباتی و نارنجی‌هایی که به آجری می‌زنند، آن غنچه‌های نوجوان مغز پسته‌ای، آن‌ها که تا به خانه برسی لبخندشان می‌شکفد، آن‌ها که نه التماس ِ همیشه ماندن می‌کنند و نه توقع و انتظار رسیدگی‌های هر روزه را می‌کشند، خدمات ِ بی‌مّنت و موقّت، درست تا همان‌جایی که تو حوصله‌ات می‌کشد، خدمات مجانی تا سرحد مرگ.[دلم برااات تــــنگ میشه1]

آه شکوفه‌های بادام که تا به حال به چشم ندیدمتان، آه شکوفه‌های درختان زیبای راین، ای طبیعت زنده، ای شکوفایی پنهان بیکرانِ در بی‌جان‌ها، در نیمکت‌ها، در سیگارها، در سنگفرش‌های طویل بی‌انتها، آه ای شکوه ابدی ِ خاطره‌ی هنوز نیامده، آه ای قدم‌های شعف‌ناک ِ پرشتاب، آه ای شادی بیکران ِ در کنار تو بودن، ای من ِ در انتظار، تنها به دنبال ِ تو آمده‌‌بودم.

 

 

1:آهنگ خارجی از بمرانی.

 بعد‌نوشت: 

گفتی :

گل در میان دستت می‌پژمرد

گفتم که:

- خواب،

در چشم‌هایمان به شهادت رسیده‌است/ نصرت رحمانی


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد